عاشقانه

هر جا هستم هر جا هستی توی قلبم ریشه بستی هر جا برم هر جا بری هرگز از یادم نمیری

فاصله دور اما قلبها نزدیک

از راه دور تورا میپرستم ای قبله ی امید من. از راه دور به تو عشق میوزم تا دیگر این فاصله ها رو احساس نکنی. از راه دور درد و دلهای خودم را به تو میگویم و تو را درآغوش محبت های خودم میفشارم. آری از همین راه دور نیز میتوانی دست در دستانم بگذاری و با هم قدم بزنیم. به خواب عاشقی میروم تا این رویا برایم زنده شود. این است برایم یک فاصله عاشقونه... برای تو مینویسم... ای تنها بهانه برای زیستن من تو خود را از من مگیر من با تو زاده شده ام بگذار تا طعم زندگی را نیز با تو درک کنم و با تو بمیرم. این را بدان که بدون دنیایم من هم نخواهم ماند دنیای من کاش میدونستی که چقدر دوستت دارم.http://upload.tehran98.com/img1/nyvryxw6oe5922dljlie.jpg

در کلبه ی  تنهایی خود پای پنجره نشسته  ام وبا یاد توسر میکنم با چشمانی بارانی تا شاید آسمان یاری ام دهد که حتی شده تصویری گنگ مبهم از چهره زیبایت را در ماه نظاره کنم. دوست دارم تا گرمای دستانت را حس کنم شاید.. شاید رگهایم دوباره از حرارت وجودت جان گیرد قلبم را به خاطر چشمانت به تپش وادارند چشمانی که همیشه در خیال من عشقم را باور دارند چشمانی که تا عمق وجودم را میسوزاند.


برچسب‌ها: عكس, داستان, عاشقانه,
[ یک شنبه 3 دی 1386 ] [ 21:18 ] [ reza.a ] [ ]

love

[ سه شنبه 28 آذر 1391 ] [ 1:51 ] [ reza.a ] [ ]

محبت


محبّت را بايد روی سنگ حك كرد.


دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند.
بين راه بر سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند.


 

يكي از آنها از سر خشم، بر چهره ديگري سيلي زد.

 

 
دوستي كه سيلي خورده بود، سخت آزرده شد ولي بدون آن كه چيزي بگويد، روي شن هاي بيابان نوشت:

 


«امروز بهترين دوست من، بر چهره ام سيلي زد

 

 

 آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به يك آبادي رسيدند. تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود، لغزيد و در بركه افتاد. نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن كه از غرق شدن نجات يافت، بر روي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد:

«امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد


دوستش


با تعجب از او پرسيد: بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم، تو آن جمله را روي شن هاي صحرا نوشتي ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟»

 


ديگري لبخندي زد و گفت:

 


وقتي كسي ما را آزار مي دهد، بايد روي شن هاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش، آن را پاك كنند ولي وقتي كسي محبتي در حق ما مي كند بايد آن را روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از ياد ها ببرد.


برچسب‌ها: عكس عاشقانه, محبّت را بايد روی سنگ حك كرد, داستان, ,
[ پنج شنبه 23 آذر 1386 ] [ 21:40 ] [ reza.a ] [ ]

خسته ام

http://lab.rolab.loxblog.com/upload/lab.rolab/image/68wqdw0u8skt49tvmihy(1).jpg

 

به خدا خستم ديگه نميتونم...

دنيا دیگه بريدم از همه چی...


برچسب‌ها: عكس, داستان, عاشقانه,
[ سه شنبه 21 آذر 1391 ] [ 21:57 ] [ reza.a ] [ ]

tanha

 

و لبخند چقدر سنگین است در مقابل حسی که الهه ی تمام گریه های عالم است...

 

اما باز میخندم تا غم نگاهم چشمان عزیزانم را نیازارد...

 

آری در مقابل عکاس هم میخندم به همان دوربین مسخره

که میخواهد وجود بی ارزش مرا ثبت کند...........!!!


اصرار کرد !
لبخند زدم
یک
دو
سه
بازهم سوخت !!
عکاس نمی دانست
خنده بر من حرام شده است ...
کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه : "حالت چطوره؟" و تو جواب میدی خوبم!

کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه :

" میدونم خوب نیستی "


برچسب‌ها: عكس, داستان, عاشقانه,
[ پنج شنبه 2 آذر 1391 ] [ 1:14 ] [ reza.a ] [ ]

برای تو

http://uploadtak.com/images/f4333_1335089176_3615895md.jpg

شاید درسکوت باشم ولی بدان

جرعت گفتن دوستت دارم را ندارم .

شاید عاشق باشم

 ولی قدرت بیان آن را هم ندارم

امیدوارم صدای قلبم را بشنوی.

http://uploadtak.com/images/y2247_2qxz2gy.jpg

به سلامتی کسی‌ که وقتی‌ بغلش کردم تمام تنم لرزید..

 

نه واسه خوشحالی ... یا واسه عشق بازی..

 

واسه ترس از فردای بدون اون..


برچسب‌ها: داستان, عکس, عاشقانه,
[ دو شنبه 13 شهريور 1391 ] [ 13:16 ] [ reza.a ] [ ]

عاشقانه

 بنام انکه لیلی را برای مجنون شیرین را برای فرهاد واخر شمارابرای من افریدباسلام وخسته  نباشید باوجود اینکه دراین تاریکی شب  که درکوشه ازکنج اتاق تنهای تنها نشسته ام و غرق در رویای تو هستم دست به قلم برده ،و از دل تنکیهای خود برایت بازگومیکنم و همچون قایقی برروی امواج موج می زنم تا برای عزیز دلم چند سطری از صفحات دلم را بیان کنم ولی از بس که عاشقت شدم نمیدانم که چه برایت بنویسم که لایق تو باشد با این حال نمیدانم ،چونکه خیلی چیزهاست که نمی توان آنرا بر روی ورق سفید در آورد از کجا برایت بگویم از قلب تاریکم ،از اشک همچون بارانم .از روح فرسوده ام ،آیا اگر بگویم که قلبم تو رادوست دارد و بخاطر جدایی از تو غمگین است ؛نازنین بار؛کدام دریا را بدون موج دیده ای ،هیچ قدرتی نمی تواند بهار را از تابستان،خزان را از پاییز و تو را از من جدا کند
اوج نگاه تو غرور مرا شکست
زندکی زیباست ای زیبا پسند
زیبا اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بازگشت
ازبرایش میتوان ازجان کذشت.ای گل وجود من ؛
ای کاش گل بودم وباتو بوئیده  می شدم ،ای کاش اشک بودم و برروی کونه هایت جاری
می شدم ،ای کاش باران بودم و بر روی بدنت جاری می شدم ولی چه کنم نه گلم ،
و نه اشکم ،و نه باران ،ولی هرچه هستم با تمام وجود دوستت دارم ؛
(( ای کاش همه کاش ها به واقعیت می پیوست))
  چقدر دوستت دارم

(ESMAIL.KH)


برچسب‌ها: عکس, داستان, عاشقانه,
[ شنبه 11 شهريور 1391 ] [ 14:44 ] [ reza.a ] [ ]

بدون عاشقته

اگه یکیو دیدی که وقتی داری رد میشی برمیگرده

 

ونگات میکنه

 

بدون براش مهمی

 

اگه یکو دیدی که وقتی میوفتی با عجله میاد به سمتت

 

بدون براش عزیزی

 

اگه یکیو دیدی که وقتی داری میخندی برمیگرده نگات

میکنه

 

 

بدون براش قشنگی

 

اگه یکیو دیدی اشک

 

میریزه

که وقتی داری گریه میکنی باهات

 

بدون دوستت داره

 

اگه یکیو دیدی که وقتی داری با یکی دیگه حرف

 

میزنه ترکت میکنه

 

بدون عاشقته


برچسب‌ها: عکس, داستان, عاشقانه,
[ دو شنبه 6 شهريور 1391 ] [ 9:23 ] [ reza.a ] [ ]

عاشقانه

http://upload.tehran98.com/img1/0gspd2v2hq3davq8rzt.jpghttp://upload.tehran98.com/img1/d51jw6ci1plaxqzll3g.jpghttp://upload.tehran98.com/img1/nwa29402gjmn76tyta5d.jpg

از قايق مينويسم،نه از زخم شقایق مینویسم ، به یاد لحظه های با توبودن،به یادآن دقایق مینویسم

 http://upload.tehran98.com/img1/zde9jgsxxanrfziolxkh.jpg

روز اول خیلی اتفاقی دیدمت...روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد...هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم...ماه بعد شانسی به دلم نشستی وحالا سالهاست یواشکی دوست دارم

 


برچسب‌ها: عکس عاشقانه, عکس, دل شکسته, تنهاترین, loveme, عشق, داستان,
[ سه شنبه 6 تير 1386 ] [ 12:45 ] [ reza.a ] [ ]

کی فقیره؟؟؟؟

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !


برچسب‌ها: داستان,
[ یک شنبه 14 خرداد 1391 ] [ 17:12 ] [ reza.a ] [ ]

خدا و کودک


 

الو ... الو... سلام  

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ 

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟  

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ 

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...  

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ 

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ 

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا 

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...  

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ 

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟  

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. 

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...  

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.  

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...  

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی... 

 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت



برچسب‌ها: داستان, خدا, کودک,
[ یک شنبه 14 خرداد 1391 ] [ 16:44 ] [ reza.a ] [ ]

تلخ اما واقعی


توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.


برچسب‌ها: داستان,
[ یک شنبه 14 خرداد 1391 ] [ 16:29 ] [ reza.a ] [ ]

داستان عاشقانه


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
 



برچسب‌ها: داستان, عاشقانه,
[ یک شنبه 14 خرداد 1391 ] [ 14:53 ] [ reza.a ] [ ]

فاصله

                         میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا

 
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
 
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
 
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
 
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
اين همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت مي توانی حس کني اينجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی. --
لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.

برچسب‌ها: داستان, عاشقانه,
[ یک شنبه 14 خرداد 1391 ] [ 14:41 ] [ reza.a ] [ ]

عشق


نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگی مو

 نمی دونم چراقصمت میکنم روزهای خوب زندگی مو

چرا اول قصه همه دوسم میدارن

وسوط قصه همیشه سربه سرم میزارن

تا میخواد قصه تموم شه همه تنهاممیزارن

میتونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم

میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم

تا با یه نیش زبون بترکه و خراب شه

تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب شه

میتونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

میتونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

میتونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

میتونم پشت دلها قایم بشم کمین کنم

ولی باز با این همه حرفهامن هم مثل اونام

یه دروغ گو میشم همیشه ورد زبونام

یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم

و چه تیریه اونی که دوسش دارم شکار کنم

من باید از چی بفهمم چه کسی  دوسم داره

تویه دنیا اصلاً عشق واقی وجود داره


برچسب‌ها: عكس, داستان, عاشقانه,
[ شنبه 13 خرداد 1386 ] [ 11:59 ] [ reza.a ] [ ]